یه مترجا
امروزداشتم یه فیلم میدیدم یه زن مسن که توجوونی یه عشق داشته ولی بهم نرسیدن وازدواج کردن حالا توپیری هموپیداکردن باهم درارتباطن بچه هاشونم خبردارن یه روزخانومه که دلش ازهمه جاپره و بچه هاش دلشو شکستن میره سراغ عشقشو میگه بامن ازدواج کن یه اهنگ غمگینم میزد
یهوبه خانومه حسودیم شدچه خوبه کسی روداره که وقتی دلش میگیره میره پیشش کاش منم کسیروداشتم ....خیلی پرام احساس سنگینی میکنم دلم پرازغصه اس گلوم پرازبغض چشمام پرازاشک شونه هام سنگینی مسئولیت بزرگ کردن یه بچه توخونه خالی از عشقو داره.....هیچ جوره سبک نمیشم حس عجیبی نمیتونم توضیح بدم فقط میدونم خیلی پرام راس میگم ادم از غصه سکته میکنه راس میگن ادم از بغض سرطان میگیره من بااینا کمی فاصله دارم شایدچندسال دیگه مبتلا شم از ناراحتی مریض شدنوکاملا قبول میکنم چون دارم تجربه اش میکنم اینا که میگم واسه دوسه روز ناراحتی نیست واسه سالهاست ازوقتی که یادم میاد و توذهنم این دنیا شروبه ضبط شدن کرده ناراحتی بامنه
من همیشه تومحدودیت زندگی کردم توخونه پدرم که بودم همیشه میگفت تاوقتی اینجایی بایدجوری که من میخوام زندگی کنی ارزومیکردم ازخونه اش بیرون برم ازدواج که کردم شوهرم گفت تا وقتی توخونه منی بایدجوری که من میخوام زندگی کنی .....خدایاچرا یه مترجاازین دنیای پرعظمتت به من ندادی تاجوری که میخوام زندگی کنم یاحالا که بایدتوخونه اینواون زندگی کنم چرا منوبه کسی نفروختن که یکم با انصاف باشه یکم بهم ارزش بده ...
وقتی میگن دختربودن یه درد راست میگن وقتی میگن دختربودن یه مجازت راست میگن من یه دخترم و دردمیکشم کاش مثل یه وسیله مال کسی نبودم کاش مال خودم بودم کاش فقط یروزجوری که میخواستم زندگی میکردم کاش......