از پس اینم برمیاییم پسرم

سلام

پنجشنبه ها اداره ها تعطیل ولی من باید با دانشجو ها کارآموزی برم پسرم پیش باباش میمونه و متاسفانه با حرفا و کاراش اذیتش می کنه، مثلا از من بد میگه بهش 😔

پسرم و من رابطه خیلی عمیقی داریم خیلی باهم صمیمی هستیم خیلی به همدیگه وابسته ایم خب اون چون بچه اس وابستگیش بیشتر؛ شوهرم همیشه میگه خیلی به خودت چسبوندیش! هِ خب عزیزم میخواستی توام تو روزای بد و خوب پسرت کنارش میموندی تا یکمم به تو وابسته میشد.

پسرکوچولی من فقط دستپخت منو میخوره

اگه کسی به من بدی کنه یا درمورد من بد حرف بزنه کلی ناراحت میشه

شبا اگه من نباشم نمیتونه بخوابه

..... وکلی اخلاقای دیگه که اکثر بچه ها دارن

پنجشنبه هفته ای که گذشت با باباش موند و مثل همیشه شوهرم اونو برده خونه مامانش

مامانش همش میگفته مامانت اینو بلد نیست مامانت بدِ مامانت...

یه حرفش خیلی خنده دار بود: تو بچه بودی هندونه دوست داشتی مامانت بهت نمیداد بخوری ولی من بهت میدادم 😐

طفلکم دیشب جاشو خیس کرد، هروقت ناراحتی یا استرس داره اینکارو می کنه

فک کنم با مشکل جدیدی روبه رو شدیم دارن به روح و روان پسرم آسیب میزنن کلا تو خونواده شوهرم همه نوه ها مادرشوهرمو دوس دارن و مادرشون خیلی نقش زیادی نداره تو زندگیشون، اما پسر من برعکسِ؛ اصلا من ده سال عمر نازنینمو چرا حروم کردم! مگه عقل ندارم که بخوام پیش آدمای سمی بمونم پیش آدمایی که اثری از احترام و محبت و انسانیت تو ذاتشون نیست!

من موندم تا عزیزدلم، قلبم، یه تیکه از وجودم انسان بزرگ شه. حس میکنم پسرم خودِ منِ فقط تو کالبد دیگه ای... پس بایدم پسرم مثل شماها نشه بایدم من تو زندگیش پررنگترین نقشُ داشته باشم

اشکالی نداره پسرم از پس اینم برمیاییم عزیزم من تورو به یه پسر جوون عاقل و با ادب تبدیل می کنم من تورو بزرگ می کنم تمام تلاشمو میکنم روحت آسیب نبینه قول میدم

تا اینجا که اینجور بوده ازین به بعدشم همینجوری پیش میره حرف بادهواست مهم عملِ مهم نتیجه اس

من اجازه نمیدم مثل اونا دهن بین، بددهن، بی عرضه و دروغگو بشی تورو من بزرگ می کنم

من تورو یک انسان کامل و پاک با قلب پر از خوبی بزرگ می کنم

حرفای زشتی پشت من زدن که اصلا علاقه ای به نوشتنش ندارم ولی الهامِ ده سال بعد، من مطمئنم تو هرگز این حرفها و بدی هایی که در حقت میشه رو فراموش نمیکنی و به وقتش جوابشونو می دی جوجه رو آخر پاییز میشمارن🙂

من هرگز تکیه گاهی نداشتم هرگز دستی به سمت من بلند نشد ولی من تنهای تنها خودم و پسرمو با دستهای خالی نجات میدم

با توکل به خدا، خدایی که گاهی حس میکنم منو نمیبینه از پس این ادمای خدانشناس برمیام

به امید آزادی......

سلام

آخرای شهریور ۱۴۰۴ هستیم. کم کم مدرسه ها شروع میشه و البته دانشگاه من🙃

عضو هیئت علمی علوم پزشکی شدم، سخت بود ولی شد.

آبان ماه آزمون دکترا قرار شرکت کنم کم و بیش خوندم ولی امیدوارم قبول شم چون دانشگاه خودم برای اولین بار قرار واسه دکترا دانشجو برداره و من از ته دل دعا میکنم امسال منم یکی از دانشجوهای دکترا باشم.

تو سالی که گذشت مامان بزرگم فوت شد ( مادرشوهرم بهم گفت غذای مراسم عزای مادربزرگت خیلی بهم چسبید منم گفتم نوش جونت🙂)

دل شکستن و حرفای زشت زدن آسون ترین کار دنیاست، کاش دل آدما انقدر سیاه نبود.

من تو مراسم پدرشوهرم خیلی زحمت کشیدم ولی متاسفانه بعد اینکه کل مراسماتشون تموم شد حرفای زشت زیادی ازشون شنیدم و خیلی بی احترامی دیدم ( قضیه یِ گذشتن خر از پُل🙃)

کنار آدمای سمی و بد دل زندگی میکنم، خیلی اذیت میشم ولی خداروشکر شبیه اونا نشدم و تمام تلاشمو میکنم به وقتش از بین این آدما بیام بیرون

به امید خدا این کارم قراره انجام بدم من مطمئنم خودم و پسرمو نجات میدم🙂

اذیت های شوهرم هنوزم هم هست، بخاطر کاراش بارها حالم بد شده چون دیگه نمیتونم تحمل کنم نمیتونم حفظ ظاهر کنم

کاش منم با یه آدم نرمال زندگی می کردم کاش میتونستم کارهای نرمالی که همه انجام میدنُ منم با دل خوش انجام بدم مثلا انجام دادن آمادگی ها واسه عقد برادرم.....

داداشم ازدواج کرد🙂 برای من سخت گذشت با حضور شوهرم ولی بازم واسش خوشحالم؛ همه مخالف ازدواجش بودن ولی این پسر کوچولو که من به وقتش حتی پوشکشم عوض کردم مرد شده و با وجود مخالفت ها با کسی که دوست داشت ازدواج کرد امیدوارم خوشبخت بشن.

امروز حالم زیاد خوب نیست یه سوال تو ذهنمِ، تا کی باید تاوان اشتباهمو پس بدم؟! چند روز پیش شد ۱۰ سال!

من ۱۰ ساله که دارم عذاب می کشم و حداقل ۸ سال دیگه ام باید ادامه بدم تا بتونم آزاد شم

هیچ کس نیست که دستمو بگیره

هیچ کس نیست که حمایتم کنه

من تنهای تنها با مسئولیت یه پسر بچه....

تمام تلاشمو میکنم ازین جهنم نجات پیدا کنم چون دلم میخواد زندگی کنم، جوری که دوست دارم زندگی کنم!

به امید روزی که بیام اینجا از روز آزادی و رهاییم بنویسم.

به امید روزی که بیام بنویسم با چشم خودم دیدم آدم هایی که بدترین ضربه هارو به من زدن تاوان دادن....

به امید زندگی.... 🙂

روزای آخر سال

سلام

تو این یه سالی که گذشت خیلی اتفاقا افتاده و من اصلا اینجا یادم نبود که بیام بنویسمشون که بشن خاطره....

پدرشوهرم فوت کرد

من یه دفاع جانانه از پایان نامه ام کردم و همه اسممو میدونن تو دانشگاه و با دفاع بی نظیرم معروف شدم (حس فوق العاده ای داره این اتفاق ... غیرقابل وصف)

دو ترمه که تو دانشگاه تدریس میکنم و کل هفته ام پر

مقاله ام تو یه مجله انگلیسی معروف چاپ شده و یه مقاله دیگه مم آماده اس ایشالا اونم به مرحله چاپ برسه

امسال هفت سین نچیدم بخاطر فوت پدرشوهرم

هنوز نتونستم لاغر کنم و این خیلی خیلی اذیتم میکنه

حرف های عاشقانه و کارهای عاشقانه زیادی از همسرم دیدم و شنیدم اما؛ خیلی دیر کرده خیلی .... چیزایی در قلب و روح من شکسته و نابود شده که باعث میشه هیچ حسی به این کاراش نداشته باشم و قسم میخورم که اصلا عمدی نیست و واقعا دست خودم نیست

بعد فوت باباش خیلی تغییر کرده

گیر داده مهاجرت کنیم و واقعا واسم عجیبه که یه آدم با این حجم از وابستگی به خونواده اش چطور تا این حد مشتاق مهاجرت شده؛ من اصلا علاقه ای به مهاجرت ندارم چون خیلی خسته ام واسه از نو ساختن

تمام تمرکزم روی پیشرفته خودمه و خداروشکر طبق برنامه جلو میرم

دیگه هرگز به پسرم از رفتن و ترک کردن نگفتم، شهربازی میبرمش، براش اتاق خیلی خیلی زیبا درست کردم، کلاس زبان ثبت نامش کردم و خیلی خوب داره پیشرفت می کنه، خاطره های قشنگی براش می سازم و سعی کردم رابطه اش با پدرش بهتر شه

خودمم خیلی تغییر کردم، واقعا اعتماد به نفس فوق العاده ای پیدا کردم و وقتی نوشته های قبلیمو میخونم و میبینم به چه چیزایی حساس بودم و بخاطرشون خودمو آزار دادم کلی دلم به حال خودم میسوزه مخصوصا جاهایی که همش خودمو با کسی مقایسه کردم....

درهر صورت هر چی بوده گذشته و ایمان دارم تمام اون سختی ها الهام جدید ساخته، برنامه های زیادی واسه سال جدیدم دارم و مطمئنم همه رو عملی می کنم

با امید روزهای بسیار شاد و پرخیر و برکت در سال جدید، نوروز ۱۴۰۳ مبارک🌹

تو برام کافی

رو مبل نشسته و خیلی ناراحته رفتم پیشش

من: اگه من برم تو خیلی ناراحت میشی؟

هیچی نگفت نگام کرد بغض گنده تو گلوش از چشماش معلوم بود بلند شد رفت دستمال ورداشت

من: کجا رفتی داریم حرف میزنیم آخه

اون: آها داشتیم حرف میزدیم ببخشید

من: خب نگفتی اگه من برم خیلی ناراحت میشی؟

اون: نرو

من: آخه خیلی عذاب میکشم تا اینجاشم بخاطر تو موندم

اون: منم ببر

من: اون نمیزاره که میگه هر چی تو دنیاست واسه خودشه حتی تو

اون: پس نرو من دلم واسه تنگ میشه

من: اولاش یکم سخت میشه ولی بعدش کم کم فراموشم میکنی

اون: من نمیخوام فراموشت کنم تو مامان منی تو ساختی

من: چیو ساختم؟

دوباره سکوت کرد خیلی دوست داشتم بفهمم تو ذهنش من چیو ساختم

چقد بزرگ شده قیافش خیلی عوض شده حرفاش رفتاراش ...

تنها موجودی که از ته دل دوسش دارم و اونم منو دوس داره؛ چرا به رها کردنش فکر میکنم

من: خیلی دوس داشتم برات یه زندگی خوب بسازم مثلا یه اتاق خوشگل داشتی, تن تن میبردمت شهربازی، رستوران، لباسای خیلی خوشگل برات میخریدم، تن تن مدل موهاتو عوض میکردم... ولی اون نمیزاره

اون: بیا یواشکی بریم

من: یعنی فرار کنیم؟

اون: اره

من: آخه من اونقدرا پول ندارم

اون: هر وقت پول داشتی بریم

من: راستی تو که میگی یا نرو یا منو با خودت ببر اگه بامن بیایی دلت واسه بابات تنگ نمیشه؟

اون: معلومه که نه تو برام کافی

Hellooooo

نمیدونم از کجا بگم اصلا یادم نیست از آخرین نوشتم تا الان چه اتفاقایی افتاده ولی اولین باره با گوشی جدیدم دارم مینویسم🙃

ترم آخرمه و کارآموزیا شهریور تموم میشن و باید بچسبم به پایان نامه

قبلا خیلی مصمم بودم ولی الان حس آینده نامعلوم و عمری که به سرعت داره میگذره عذابم میده حس میکنم معلقم و ناخودآگاه خودمو سپردم به روزگار تا منو هرطرفی که خواست ببره

خیلی خسته ام از درس خیلی، ولی روزایی که حداقل یه ساعت مطالعه نداشته باشم حالم داغون میشه؛ یعنی چیزی که ازش متنفرم شده آرامشم؟ چقد حس و حالم عجیبه نمیدونم خوبم یا بد حتی نمیدونم چرا هم از درس خوندن خسته ام هم خوندنش باعث آرامشم میشه... 

از آینده میترسم .... ترس .... این حس لعنتی همیشه همراهمه همیشه یه چیزی واسه ترسیدن پیدا میکنم 

چرا بعضی آدمارو خدا دوس نداره؟ مگه خودش خلق نکرده مگه نمیگن مثل مادر حتی بهتر از مادر؟! کو پس.... 

اتفاقایی که افتاده یکی یکی یادم میاد ولی حسش نیس بنویسم؛ مسافرت، مشکلم با خونوادم مخصوصا مادرم، دعوا با شوهر، عمل قلب باباش، رفتارای به قول شوهرم کاسه داغ تر از آش جاری، جسور بودنم که خیلی حرفا از خونواده شوهر واسه شوهر تعریف میکنم.... 

مثل سرفصلای کتاب شد😅

و منی که بی نهایت ناامید و خسته ام

😡😡

خیلی خیلی عصبی ام خیلی عصبانی امممممممم 

امروز گفت بریم بگردیم رفتیم

وسط راه ماشینش داغ کرد

مارو برد خونه مامانم تا ماشینو ببره تعمیرگاه

به پسرم گفت میخوای تو نرو بیا با من بریم( هرگز بچه رو با خودش جایی نمیبره ها)

پسرم گفت نه نه من میرم خونه مامایی

دو ساعت بعد خودشم اومد نشست چای و میوه ...

از وقتی اومد فقط به پسرم میگفت تو فقط واسه خاطر گوشی بابایی میای اینجا همش با اون بازی میکنی( ابله فک میکنه خونوادم تیکه شو متوجه میشن و من متوجه نمیشم ولی نمیدونه این قضیه برعکسه)

تو راه برگشت کلا پسرمو نصیحت میکرد که گوشی بده چشات ضعیف میشه بازی نکن

یه دیقه مونده به خونمون ننه اش زنگ زد آخه این هفته فقط یبار رفته بود خونه ننه اش

سریع گفت خب پسرم مامانت بره درس بخونه ما بریم خونه مامابزرگ با س بازی کن( من گفتم درس ندارم)

پسرم گفت نه من میرم با مامانم کتاب بخونم دوس ندارم بیام 

نه بیا بریم زود بیاییم مامانت درس داره😠

پسرم گفت پس تبلتمم ببرم 

فرمودند نه اونجا با گوشی س بازی کن( پس دوساعت نصیحت درباره ضرر گوشی چی شد؟؟)

😡😡😡😡😡😡😡😡

عصبانی ام خیلی عصبانی ام خیلی عصبانی ام

چرا سکوت میکنم

چرا وقتی اعتراض میکنم کارا خراب تر میشه

چرا هروقت اعتراض کردم بخاطر اتفاقایی که افتاده به خودم قول دادم دیگه سکوت کنم 

چرا این آدم فک میکنه زرنگه 

چرا هرچی اون میگه باید بشه

چرا خونوادش به من تهمت میزنن ولی اونا بهترینن ولی خونواده من آدمایی ان که منو تحریک میکنن زندگیم خراب شه

چرا من با وجود اینکه هیچ بی احترامی نمیکنم ولی حتی نوه ۱۲ ساله اونا به بدترین شکل باهام رفتار میکنه و من مجبورم لبخند بزنم ولی این ابله به خیال خودش به خونواده من تیکه میندازه

درست ۴ ساله مسافرت نرفتم چرا پول داریم ولی هیچ تفریحی نداریم؟؟؟؟ مگه خوش گذرونی به پول نیست

دلم سفر میخواد دلم آرامش میخواد دلم خوشبختی میخواد دلم احترام میخواد دلم عشق میخواد دلم یکم چیزای خوب میخواد😞

دلم زندگی میخواد

چرا منو لایق تحمل آدمای حقیر دیدی 

چرا انقد تقدیرمو تلخ نوشتی

یعنی وقتی پیر شدم میتونم یکم زندگی کنم؟

شروع قرن جدید

خب دیگه سال جدیدم یه هفته اس شروع شده و من همچنان حس درس خوندن ندارم اصلا تازه هیچ عذاب وجدانی ام ندارم😂 از فردا شوهرم میره سر کار و فک کنم کم کم روتین زندگیم رو دور بیوفته چون وقتی شوهرم خونه اس کلا نمیشه روتینو اجرا کرد

دیشب ساعت ۱۰ فرش آشپزخونه رو شستیم تا ۱۲ خیلی خسته کننده بود ولی مجبور بودیم بشوریم چون لوله فاضلاب آشپزخونه درومد و من متوجه نشدم ظرفارو شستم کلا آب کثیفش ریخت تو آشپزخونه..... 

راستی امسال سال تحویل خیلی متفاوت بود چون برادرشوهر بزرگم کلا حالت قهر داره (خیلی پرورو تشریف دارن زنوشوهر، زن خودش پلید و کثیف میخواسته زندگی همه از جمله منو داغون کنه اونم با تهمت زدن به من حالا ناراحتم هستن) برادر شوهرم شروع کرده بود باهام خوب رفتار کردن فک کنم زنش گوششو پیچونده که دوباره باهام حرف نمیزنه😂 و چقدر زیباست این اتفاقا وقتی که شوهرم همه اینارو میبینه تازه اون یکی برادر شوهرم امروز با زنش دعوا کرده به شوهرم من گفته تو زندگی منو بهم میریزی😂 ای خدا این شادیارو از من نگیر

این روزا دعای صبح و شبم اینه که ماهیت تک تک اعضای خونواده شوهر واسه شوهرم روشن شه 

راستی نمیدونم درباره رفتار دختر خواهرشوهرم اینجا نوشتم یا نه ولی خب خیلی بی ادبانه رفتار میکنه چشم غره میره سلام نمیده و ازین جور کارا ... سال تحویل رفت باهمه دست داد عیدو تبریک گفت به جز به منو جاری یعنی رسما مارو رد کرد ؛ منکه به این کاراش عادت دارم زیاد بهم برنخورد ولی جاری خیلی ناراحت شد 

من به وقتش همه اینارو به شوهرم میگم ولی به مادر شوهرم همون روز گفتم کارای نوه عزیزشو برگشته میگه بچه اس، نمیفهمه و... به من میگه یه نصیحت بهت میکنم حرفو زیاد کش ندین😏 منم گفتم اتفاقا اصلا حرفو کش نمیدم چون خیلی وقته این دختر رفتارای بی ادبانه داره و من هیچی نمیگم ولی اینبار بهم برخورد. خلاصه که اگه فک میکنین رفته به نوه اش گفته با ادب باشه سخت در اشتباهین چون این کارارا خود مادرشوهرم بهش یاد میده چون دیگه خودشون نمیتونن باهام بدرفتاری کنن (میدونن شوهرم دیگه حواسش بهشون هست) واسه همین میخوان با رفتارای اون دختره منو ناراحت کنن 

حالا دختره میاد شوهرمو هی بوس میکنه انقد خوب رفتار میکنه با شوهرم که مثلا اگه من برم شکایتشو به شوهرم بکنم شوهرم باور نکنه ولی کور خوندن منم بلدم کی و چجوری بهش بگم

قسم خوردم حال این دختره ایکبیری از خود راضی رو بگیرم ایشالا به وقتش میام مینویسم اینجام ولی وقتی یاد رفتاراش با خودم میوفتم دق میکنم ۱۲ سالشه یه ذره ادب و احترام حالیش نیست یه چشم غره ای بهم میره که انگار ارث باباشو بالا کشیدم الانم عصبی شدم واقعا حس خیلی بدیه یه بچه باهات اونجوری رفتار کنه الانم که صبوری میکنم بخاطر اینکه خیلی دوس دارم شوهرم قبل اینکه من بگم خودش ببینه این کارای دختررو 

من اگه بخوام کاری کنم خیلی باید حواسم باشه چون من تتهام و اونا همشون باهمن و خیلی باید مراقب باشم که شوهرن سمت من باشه ( باهمه اخلاقای بدش همیشه سمت من بوده خدا شاهده) ایشالا به وقتش با شوهرم درباره این بی احترامیا حرف میزنم ولی خداییش از ته دل آرزوم اینه که شوهرم خونوادشو مخصوصا مادرشو بشناسه زنی که نوه شو تحریک کنه با عروسا بد رفتاری کنه زن خوبیه؟ بخدا که نیست ؛ قبلا خودشون باهام بدرفتاری میکردن الان که دیگه نمیتونن چون شوهرم بعد قضیه جاری ابله خیلی چشاش باز شده و حواسش به همه شون هست دیگه مجبورن حفظ ظاهر کنن مثلا میخوان با اون یه وجب بچه منو ناراحت کنن بعد تازه مادر شوهرم هرجا میشینه میگه دنیا دوروزه ادم باید مهربون باشه ..... زنیکه دو رو 

از ته دل دعا میکنم خدا ماهیت اینارو واسه همه روشن کنه مخصوصا شوهرم 

خیلی خونواده کثیفی ان خیلی

شوهرم با خونواده من خیلی خوب رفتار میکنه این روزا خدا شاهد که من ازش نخواستم و حتی بهش گفتم با خونواده من کاری نداشته باش ولی خب خودش میخواد رفت و آمد کنه منم فقط بخاطر اون که به خونواده ام احترام گذاشته به خونوادش احترام میزارم و همیشه و هرروز از خدا میخوام خودش اینارو مجازات کنه خودش بهتر میدونه چه سرنوشتی واسه اینا رقم بزنه من سکوت و صبر و دعارو انتخاب کردم ولی جاری ( اونی که خوبه و هزار برابر من ازین خونواده بدی دیده) جنگو انتخاب کرده و خیلی بهش میگم دست به دامن خدا شو سکوت کن تو گوشش نمیره 

خدایا خواهش میکنم جواب ظلمای این خونواده رو بده به بچه هامون رحم کن😔 الهی که تو این سال جدید ماهیت کثیف این خونواده روشن شه

روزای اخر سال

دیگه کم کم سال ۱۴۰۰ داره تموم میشه یه هفته مونده دقیقا

منم که خونه تمیز کردن و خریدو اینجور چیزا ... کلا سرم گرمه البته درس ام نمیخونم و خدا میدونه که درس نخوندن چه حالی داره من همیشه از درس متنفر بودم و این قانون دنیاس که به محض اینکه متوجه شه از چیزی بدت میاد اونو میچسبونه بهت و منم ازین قضیه مستثنی نیستم

هر چیز عادی با شوهر من سخت میگذره این آمادگی های قبل عیدم جزو اوناس ... چقد آدم گیریه و من چرا بهش عادت نمیکنم

ازینکه شوهرم همیشه حواسش به من هست جلو خونوادش که چطور رفتار میکنم و چی میگم خیلی اذیتم میکنه یعنی چی که هر بار میرم میام میگه چرا اونو گفتی چرا اینجوری نگا کردی .... اه اه اه گند بزنن تو این زندگی

منم که کلا صبر و حوصله ام کمه مثل قبل تحمل ندارم که واسه همین حتی هفته ای یه روزم نمیرم

خیلی دوس دارم بدونم این گیرای دوره ای شوهرم دلیلش چیه انگار که پریود میشه😂 واقعا خودش اینجوریه یا اطرافیانش مغزشو میخورن که میاد به من گیر میده حالا فک کن من با این حوصله کمی که این روزا دارم شوهرم مثل گذشته بهم گیر میداد واااااااای فک کنم قتلی چیزی صورت میگرفت 😂 اون گیراش کم شده ولی در عوض منم صبوریم کم شده در نتیجه تغییری تو حال من اتفاق نیوفتاده

چن وقت پیش با خودم عهد کردم این حس های بدی که تو وجودم هست و بپذیرم و باهاشون نجنگم 

اضطراب، استرس، حس گناه، دلشوره، کور شدن ذوق و...‌ هر چی حس رومخی که تو دنیا وجود داره تو دل من هست و خیلی بده که من عاشق آرامش و سکوتو محبتو احترامم

این غرور لعنتی که من دارمم خیلی اذیتم میکنه میگم آخه خدا جونم قوربونت بشم توکه این همه غرور میدی یکمم جسارت و اراده بده که نزارم غرورمو له کنن ولی دریغ از یه جو جسارت ، همش ترس ترس ترس

فک کنم سال جدید دیگه ازین شهر لعنتی میریم چون پسرم قراره بره مدرسه ( چه زود بزرگ شد انگار همین دیروز بود که دنیا اومد) 

راستی شوهرم رفتوآمد با خونوادمو شرو کرده خدا به خیر بگذرونه؛ دیروز رفتیم خونه بابام سه تایی، ولی مامانم اصلا به شوهرم رو نداد و هی به من میگفت بابات پدرمونو درآورده از وقتی زنگ زدی گفتی میایین اینجا بعد دهنشو کج میکرد که واسه داماد عوجوبه اش ( نمیدونم درست نوشتم این کلمه رو یا نه😂) داشت تدارک میدید....

نمیتونم به مامانم بگم اینجوری نکن چون شوهرم خیلی بهش بی احترامی کرده و همش تو دلم میگن حتما داره انتقام مادرزن قبلیشو ازمامان من میگیره ( یه زن هیکلی و جسور بوده که به قول شوهرم اون نذاشته این و اون دختره باهم زندگی کنن__ حالا بیام به شوهرم بگم تو این حرفو زدی میگه نه من هیچوقت همچین چیزی نگفتن)  الهی دست اون زنه بشکنه که نذاشت شوهرم به عشقش برسه 

میگما خدا چقد اون دختررو دوس داشته که از دست این آدم نجاتش داده و چقد از من متنفره که منو مجبور میکنه تا ابد  اینو تحمل کنم هییییییی؛ فک کن تو یه شهر کوچیک با یکی نامزدی که پیشش خوشبخت نیستی و همش اذیتت میکنه نمیدونی چیکار کنی از ابروتم میترسی بعد یهو خدا یه هیئت علمی دانشگاهو عاشق تو میکنه و حتی حاضره منتظر بمونه تو از نامزدت طلاق بگیری بعد بیاد باهات ازدواج کنه اگه این معجزه خدا نیس پس اسمش چیه؟ حالا تازه مامان و برادر دختره خودشون از شوهرم خواسته بودن دخترشونو بگیره ...‌ نچ نچ ببین خدا چقد اونو دوس داشته دلش نیومده بدبخت شه تحقیر شه کتک بخوره ... گفته تو نه تو حیفی بزار یدونه الهام هست قرار اون بیاد اون لایق تهمت و تحقیر و فحش و کتک

باز من قاطی کردم😂 فک کنم این پست ام مثل بعضی از نوشته هام قاطی پاتی شد ولی چه کنم که ذهنم خیلی وقتا اینجوریه و این حرفا و فکرا عذابم میده و این نوشتن خیلی آرومم میکنه

شوهرم تعطیلات عید و خونه اس فک کن از صب تا شب دم گوش منه و حق ندارم گوشی نگا کنم، تلوزیون نگا کنم یا آهنگ گوش بدم😏 دلم بدجوری سفر میخواد ولی با کی آخه کاش حداقل تنهایی میرفتم سفر البته یه هفته ندیدن این آدم میتونست بهترین سفر باشه واسم ولی متاسفانه کاملا برعکسش قراره اتفاق بیوفته

در هر صورت سال نو مبارک امیدوارم امسالم بتونم تظاهر به روبه راه بودن همه چی رو بکنم.

 

چوب خدا

این روزا حس میکنم خدا منو فراموش نکرده؛ بعد اینکه همه فهمیدن جاری چجور آدمیه و همه کثیف کاریاش رو شد یه اتفاق دیگه ام افتاد 

شوهرمو از ریاست برداشتن😶 همینجوری یهویی در عرض دو سه روز این اتفاق افتاد یه مدیر جدید اومد و گفت تو دیگه رییس نیستی، شوهرم حالش خیلی بد بود خیلی چون هم خیلی با سواد هم تو کارش تکه و حسابی کارشو بلده؛ من همش دلداریش دادم تا یکم اروم تر شه و خودشم بهم گفت الهام اگه تو نبودی من حتما سکته کرده بودم

اون روزایی که شوهرم اذیتم میکرد همش دعا میکردم خدایا این ادم چجوری داره زور میگه ظلم میکنه به من یکی مثل خودشو بالاسرش بزار و حالا این اتفاق افتاد و شوهرم مورد ظلم و زور قرار گرفت؛ راستش نه خوشحالم نه ناراحت  ولی واسم عجیبه که شوهرم اصلا خودشو مقصر نمیدونه و همیشه میگه چرا اینجوری شد منکه هرگز مغرور نشدم فخر فروشی نکردم( بارها به من گفته که من رئیسم و فلان قدر ادم زیر دستم کار میکنن و .... پس تو حق نداری حرف بزنی؛ اگه این حرف و این رفتار غرور نیس پس چیه؟) 

راستی دستشم مثل مال من بی حس میشه دقیقا همون دست

خیلی عجیبه واسم و این اتفاقا منو به فکر انداخته واقعا ما آدما خیلی باید مواظب حرفا و رفتارامون باشیم چون اگه بدی کنیم صددرصد تاوان میدیم 

میگم اگه خدا با شوهرم اینجوری کرد و حالا الله و اعلم که ادامه اش چی قرار سرش بیاد ( اصلا خودشو مقصر نمیدونه و مطمئنم تا وقتی که نفهمه خطاکاره این جریانا ادامه داره چون من هرگز حلالش نکردم و نمیکنم) با این تفاسیر قرار سر جاری چی بیاد؟ اون زن کثیفترین آدمیه که تو عمرم دیدم و هروقت به کاراش و حرفاش فک میکنم مغزم سوت میکشه 

دیروز روز پدر بود چون امتحان دارم و درس میخونم نیم ساعت رفتم خونه پدرشوهر و برگشتم و اونو اونجا دیدم دقیقا مثل قبل شده و انگار نه انگار که ذات کثیفش واسه همه رو شده یه انسان چقد میتونه پررو باشه بی حیا باشه

این روزا خیلی خیلی آرومم چون مطمئن شدم خدا ظلم هایی که در حقم شده رو میدیده و مطمئنم تقاص همه شبایی که قلبم داشت میترکید و کاملا احساس بی چارگی میکردم و پس میدن همشون پس میدن🙃 تنها چیزی که آرومم کرده همینه

ولی خیلی جالب که این اتفاقا از وقتی شرو شد که من از درون حس کردم تغییر کردم عاقل شدم بزرگ شدم و دیگه خودمو دوس دارم دیگه خودمو سرزنش نمیکنم 

خدایا یعنی دلیل همه این سختیایی که کشیدم این بود که بزرگ شم؟ همیشه خیلی میترسیدم ازینکه دلیل این عذابام تاوان یه دل باشه دلی که من شکستم

خدایا منو ببین، کمکم کن و به آدمایی که اذیتم کردن خودت جواب بده چون من هرگز حلال نمیکنم نه این دنیا نه دنیای دیگه

هرگز نتونستم به شوهرم بگم که چرا این اتفاقا واسش افتاده هرگز نمیتونم به آدما از ضعیفترین نقطشون ضربه بزنم یا تو ناراحتترین حالشون خوشحالی کنم حتی اگه درحقم بدی کرده باشن شوهرم تو این روزای سختش منو داره که دلداریش میدم بغلش میکنم و میبوسمش ( خدا شاهده که اصلا واسه این اتفاق خوشحال نشدم ) ولی من تو روزای سختم خیلی تنها بودم و کسی رو نداشتم؛ تنهایی تو غم و ناراحتیم دستو پا  زدم و دستم و گذاشتم رو قلبم که آروم باش همش میگذره تموم میشه 

خدایا حلال نکردم و هرگز نمیکنم به خودت سپردم؛ چوب خدا صدا نداره ولی اگه بخوره بدجوری درد داره ازت میخوام این دردو بچشن تکتکشون .....

حال و هوای جدید

 شب یلدا ما خونه مادرشوهر بودیم که خونواده جاری وارد شدن (من به شوهرم میگفتم که برادرت حتما میاد شب یلدا ولی اون میگفت با چه رویی بیان تو جمع آخه)، همیشه دوس داشتم ورودشونو ببینم و دقیقا همونجوری که فکر میکردم اومدن، کاملا باغرور و حق به جانب و البته با لباسای نو انگار که اومدن یه عروسی خفن😂و آرایش غلیظ جاری برخلاف همیشه چون اصلا اونجوری آرایش نمیکنه، من به برادرشوهرم سلام دادم و یلدارو تبریک گفتم و اون با کمال تعجب جوابمو داد( آخه عید قربان هرچی از دهنش درومد به من گفت هر کی جای من بود اصلا احوالپرسی نمیکرد) بدرفتاریش با من آقای همسرو کلی ناراحت کرد و البته اینم بگم جاری به شوهرم سلام نداد😂 یعنی دقیقا مثل کسایی رفتار میکردن که انگار درحق اونا بی عدالتی صورت گرفته( این زن و شوهر چقد پرروان آخه)

و جالبش اینجاست که مادرشوهر گیر داده بود تو باید بری با جاریت حرف بزنی!!!! هیشکی با اون شیطان حرف نمیزنه چرا من حرف بزنم؟؟ اصلا هرکی ام حرف بزنه من عمرا اینکارو بکنم چون یه عمرِ که داره پشت سر من حرف میزنه، قصد داشت زندگیمو بهم بریزه، بهم تهمت دزد بودن زد و..... کلی حرف دیگه که اگه بخوام تک تکشو بگم باید تا شب بنویسمشون 

و یه چیز جالب دیگه اینکه دختر جاری چشم ازم برنمیداشت😂 (بینیمو عمل کردم آخه کلا تغییر کرده قیافه ام)

خلاصه اینکه جاری داره وارد جامعه میشه کم کم😂😂

و اتفاق خوبه اون شب این بود که شوهرم به حرف من رسید، من همیشه به شوهرم میگفتم باور کن برادرت اصلا زنشو مقصر نمیدونه که با رفتارای برادرش کاملا متوجه حرف من شد.

و اما شرایط زندگی ما اینروزا اینجوریه که بعد اون دعوایی که کردم شرایط به کلی تغییر کرده شوهرم آروم شده خونوادشم دیگه با نیش و کنایه اذیتم نمیکنن البته من فاصله مو کاملا حفظ کردم و اصلا صمیمی نیستم باهاشون و به نظرم اینجوری خیلی خوبه؛ هفته ای یبار میرم خونشون و خیلی کم حرف میزنم البته بماند که از دست بچه های خواهرشوهرم حسابی کفری میشم چون اصلا نه سلام میدن نه احترام میزارن... درهرصورت سعی میکنم اصلا بهشون توجه نکنم تا اون دو سه ساعت بگذره و کلا خودمو با کمک به مادرشوهر مشغول میکنم.

چن ماه پیش آقای همسراز احساساتش به من گفت و به اندازه تمام بی محبتیایه این ۶ سال به من ابراز علاقه کرد و بدِ قضیه این بود که من اون لحظه هیچ حسی نداشتم😞 وباور نمیکردم که این حرفاش صادقانه باشه ولی خب اگه بخوام منصفانه بگم از همون موقع خیلی خوب با منو پسرم رفتار میکنه و علاوه بر اینکه رابطش با من خوب شده و دیگه گیرای الکی نمیده با پسرمم رابطه اش خیلی خوب شده و پسرمم انگار دیگه باباشو دوست داره و این منو خیلی خوشحال میکنه. بعد دعوامون من کاملا فاصله گرفته بودم ازش و زیاد حرف نمیزدم و جوری رفتار میکردم که انگار کس دیگه ای جز منو پسرم تو خونه نیستیم( این رفتارم تظاهر نبود و به قصد یا نیت خاصی انجام نمیدادم چون واقعا دلم شکسته بود، روزام خیلی بد میگذشت و واقعا عصبی بودم) شوهرم چندباری میخواست حرف بزنه باهام ولی من همش به بحث و دعوا ختمش میکردم این شد که شوهرم آروم شد و انگار واسه زندگیمون تلاس کرد و در عرض چند ماه منم آروم کرد و الان حال زندگیمون انگار خوبه و من امیدوارم این آرامش حفظ شه.

دلم خیلی شکسته و حالم خیلی عالی نیست ولی وقتی تلاش آقای همسر و البته تغییراتی که میکنه رو میبینم نمیخوام ادم بده باشم و اگه کاریم انجام ندم حداقل سکوت میکنم.