مشکل
یه سری چیزا آزار دهنده اس تو زندگیمون البته فقط واسه من نه اون مثل هرشب رفتن خونه مادرش ،زندگی آزادانه اون و زندگی تحت کنترل من، همه زندگیش خونوادش همه تصمیمات براساس علایق اوناست انگارهنوز نفهمیده یه خونواده جدید داره، بی ارزش بودن خونواده من وارزش بیش ازحدخونواده خودش .....
به اطرافم که نگاه میکنم همه زندگی خودشونو دارن براساس راحتی خودشون وبچه هاشون تصمیم میگیرن و حتی شوهرم باپررویی با قیافه حق به جانب توصیه میکنه اونجوری نباشن و رفتارشون اشتباه و وقتی یه مرد درباره موضوعی نظر زنشومیپرسه مرد نیست ولایق فحش
بعدازدنیا اومدن پسرم سه ماه رفتم سرکار وااااای سه ماهی که عذاب میکشیدم چون پسرم زیر دوسال بود شیفت شب نمیرفتم واسه همین مجبوربودم هرروز شیفت برم اکثراشیفت عصرمیرفتم چون صبا پسرم اذیت میشد پسرمو مادرشوهرم نگه میداشت وقتی شیفتم ساعت ۸تموم میشد میرفتیم خونه مادرشوهرتا ساعت ۱۱شب اونجا میموندیم من وقتی میومدم خونه کلی کاربود که انجام بدم خونه مادرشوهرمم کار میکردم ظرف شستنو اینجورکارا، تازه بیشتروقتا شوهرم با دوستاش میرفت خوش گذرونی و به من میگفت حق نداری بری خونه و باید اونجا بمونی وقتی ازش میخواستم دیگه اونجانمونیم و زود بیاییم خونه اخه زیادخسته میشدم ،میگفت نه وقتی دلیلشو میپرسیدم میگفت چون من میخوام اونم با عصبانیت، دوس داشت مناسبتارو شیفت باشم تا پسرم اون روزا با مادرش باشه ،وقتی میخواست ازمن به پسرم بگه اسممو میگفت ووقتی از مادرش میگفت مامان خطابش میکردتاپسرم یاد بگیره .... اووووف وکلی این چیزا
واقعا عذاب اوربود و الان که مینویسم گریه ام گرفت اخه چرا اون آدم وقتی نمیخواست منو اورد تو زندگیش چرا وقتی دوس نداشت مادربچه اش باشم ازمن بچه دارشد وخیلی سوالای دیگه جالب وقتی ناراحتیامو میگم فقط یه جمله میشنوم :اینجا خونه منه و من خرجتومیدم هرجوربخوام اونجوری باید زندگی کنی .ویه نگاه باتعجب که چرا ناراحت میشم ازین رفتارا اون شوهرمنه و حتی اگه منو زد باید با مهربونی باهاش رفتارکنم و بهش ارامش ببخشم
مشکل اصلی اینجاست که به عالموآدم خوبی میکنه ولی بامن ظالمانه رفتارمیکنه و این ظلمو قبول نداره بخاطرش رفتارش معذرت نمیخواد و میگه شوهر باید زنشو بزنه چه اشکالی داره
راس میگن شعور به تحصیلات نیست به سن نیست
انقدازخدامیپرسم چرا سهم من ازین دنیا اینه که دیگه خودمم خسته شدم قلب من خیلی مهربون خیلی متاسفم که کسی اونو نمیخواد
باخودم میگم میتونم برم وجوونیمو نجات بدم ولی اخه مگه میتونم پسرمو ترک کنم مگه میتونم مثل قبل زندگی کنم میشم زن مطلقه و کلی حرف نمیدونم تحمل کدوم اسونتره عذاب موندن یا عذاب رفتن فقط میدونم محکومم به غم
خیلی دلم میخوادبرم سرکار ولی وقتی فکرمیکنم میبینم بجای ارامش مشکلات دیگه واسم درست میشه ...الان که اینارومینویسم حالم بدنیست خوبم حس بدی توی قلبم نیست راستش به اینکه چقددختر قوی ان ایمان اوردم هم روحم هم جسمم خیلی قوی بابا یبارتوخلوت بهم گفت فک نمیکردم انقد دخترمحکمی باشی کسی که ادمی مثل شوهرتو تحمل کنه حیرت انگیزه خخخخ تو دلم تاییدش کردم
الان که سرکار نمیرم پسرم کاملابهم وابسته اس و بین بازیاش منوچک میکنه ببینه سرجام هستم یانه بغل مامانش نمیره شوهرم سرپسرم دادمیزنه که بره ولی اون بدتر دوری میکنه و وقتی مییاییم خونه شوهرم باحرص میگه بهت گفتم بروسرکار ببین چقد به خودت چسبوندیش.... واقعا تعجب میکنم چطور یه پدرازینکه بچه ش مامانشودوس داره ناراحت میشه واقعا انسان عجیبیه
اون ازهرفرصتی برای تحقیرم استفاده میکنه ظاهرموقدمو هیکلمو صدامو... مسخره میکنه یبار داشتیم توگوشی عکسارونگاه میکردیم رسیدیم به عکس من،تو دلم میگفتم چه عکس خوشگلی شده چه خوب افتادم که شوهرم برگشت گفت شبیه عقب مونده هایی ... خیلی ناراحت شدم خیلی یا وقتی دعوامون میشه میگه مامانم ۷۰ سالشه ولی ازتوخووشگلتر....
راستش دیگه ازحرفاش ناراحت نمیشم نمیدونم ولی انگاربعد اون شبوحرفاش تغییرکردم باهمه تندی ها و تحقیراش باهاش معمولی و مثل همیشه رفتارمیکنم جوخونه دست منه و همیشه صدای خنده منوپسرم گاهی ام شوهرم توخونه هست پسرم پرخاشگریش کم شده و همش باهام بازی میکنه بیشتربهم وابسته شده ومن همه زندگیمو پسرم میدونم وارزومیکنم خوشبخت شه خیلی دلم میخوادیه پسردیگه ام داشته باشم تا سه نفری خوش باشیم دونفرکمه خب ولی خداقسمت کنه ایشالا بازمامان بشم حس عالی راستی به ظاهرخندیدنم خوب یادگرفتم حرفه ای شدم فک نمیکردم بتونم وقتی ناراحت میشم خودمومجبورمیکنم اروم باشم و لبخندبزنم خیلی خوب اثرمیکنه و واقعا اروم میشم یه هفته ای میشه که گریه نکردم میتونم بگم پیشرفت کردم واقعا واسه خودموپسرم خوشحالم
خیلی طولانی شد امشب ولی این حرفا چندروزه تو دلمه ومثل همیشه نوشتن واسم معجزه میکنه..... شب بخیر