مشکل

سلام

یه سری چیزا آزار دهنده اس تو زندگیمون البته فقط واسه من نه اون مثل هرشب رفتن خونه مادرش ،زندگی آزادانه اون و زندگی تحت کنترل من، همه زندگیش خونوادش همه تصمیمات براساس علایق اوناست انگارهنوز نفهمیده یه خونواده جدید داره، بی ارزش بودن خونواده من وارزش بیش ازحدخونواده خودش .....

به اطرافم که نگاه میکنم همه زندگی خودشونو دارن براساس راحتی خودشون وبچه هاشون تصمیم میگیرن و حتی شوهرم باپررویی با قیافه حق به جانب توصیه میکنه اونجوری نباشن و رفتارشون اشتباه و وقتی یه مرد درباره موضوعی نظر زنشومیپرسه مرد نیست ولایق فحش

بعدازدنیا اومدن پسرم سه ماه رفتم سرکار وااااای سه ماهی که عذاب میکشیدم چون پسرم زیر دوسال بود شیفت شب نمیرفتم واسه همین مجبوربودم هرروز شیفت برم اکثراشیفت عصرمیرفتم چون صبا پسرم اذیت میشد پسرمو مادرشوهرم نگه میداشت وقتی شیفتم ساعت ۸تموم میشد میرفتیم خونه مادرشوهرتا ساعت ۱۱شب اونجا میموندیم من وقتی میومدم خونه کلی کاربود که انجام بدم خونه مادرشوهرمم کار میکردم ظرف شستنو اینجورکارا، تازه بیشتروقتا شوهرم با دوستاش میرفت خوش گذرونی و به من میگفت حق نداری بری خونه و باید اونجا بمونی وقتی ازش میخواستم دیگه اونجانمونیم و زود بیاییم خونه اخه زیادخسته میشدم ،میگفت نه وقتی دلیلشو میپرسیدم میگفت چون من میخوام اونم با عصبانیت، دوس داشت مناسبتارو شیفت باشم تا پسرم اون روزا با مادرش باشه ،وقتی میخواست ازمن به پسرم بگه اسممو میگفت ووقتی از مادرش میگفت مامان خطابش میکردتاپسرم یاد بگیره .... اووووف وکلی این چیزا 

واقعا عذاب اوربود و الان که مینویسم گریه ام گرفت اخه چرا اون آدم وقتی نمیخواست منو اورد تو زندگیش چرا وقتی دوس نداشت مادربچه اش باشم ازمن بچه دارشد وخیلی سوالای دیگه جالب وقتی ناراحتیامو میگم فقط یه جمله میشنوم :اینجا خونه منه و من خرجتومیدم هرجوربخوام اونجوری باید زندگی کنی .ویه نگاه باتعجب که چرا ناراحت میشم ازین رفتارا اون شوهرمنه و حتی اگه منو زد باید با مهربونی باهاش رفتارکنم و بهش ارامش ببخشم

مشکل اصلی  اینجاست که به عالموآدم خوبی میکنه ولی بامن ظالمانه رفتارمیکنه و این ظلمو قبول نداره بخاطرش رفتارش معذرت نمیخواد و میگه شوهر باید زنشو بزنه چه اشکالی داره

راس میگن شعور به تحصیلات نیست به سن نیست

انقدازخدامیپرسم چرا سهم من ازین دنیا اینه که دیگه خودمم خسته شدم قلب من خیلی مهربون خیلی متاسفم که کسی اونو نمیخواد

باخودم میگم میتونم برم وجوونیمو نجات بدم ولی اخه مگه میتونم پسرمو ترک کنم مگه میتونم مثل قبل زندگی کنم میشم زن مطلقه و کلی حرف نمیدونم تحمل کدوم اسونتره عذاب موندن یا عذاب رفتن فقط میدونم محکومم به غم

خیلی دلم میخوادبرم سرکار ولی وقتی فکرمیکنم میبینم بجای ارامش مشکلات دیگه واسم درست میشه ...الان که اینارومینویسم حالم بدنیست خوبم حس بدی توی قلبم نیست راستش به اینکه چقددختر قوی ان ایمان اوردم هم روحم هم جسمم خیلی قوی بابا یبارتوخلوت بهم گفت فک نمیکردم انقد دخترمحکمی باشی کسی که ادمی مثل شوهرتو تحمل کنه حیرت انگیزه خخخخ تو دلم تاییدش کردم 

الان که سرکار نمیرم پسرم کاملابهم وابسته اس و بین بازیاش منوچک میکنه ببینه سرجام هستم یانه بغل مامانش نمیره شوهرم سرپسرم دادمیزنه که بره ولی اون بدتر دوری میکنه و وقتی مییاییم خونه شوهرم باحرص میگه بهت گفتم بروسرکار ببین چقد به خودت چسبوندیش.... واقعا تعجب میکنم چطور یه پدرازینکه بچه ش مامانشودوس داره ناراحت میشه واقعا انسان عجیبیه 

اون ازهرفرصتی برای تحقیرم استفاده میکنه ظاهرموقدمو هیکلمو صدامو... مسخره میکنه یبار داشتیم توگوشی عکسارونگاه میکردیم رسیدیم به عکس من،تو دلم میگفتم چه عکس خوشگلی شده چه خوب افتادم که شوهرم برگشت گفت شبیه عقب مونده هایی ... خیلی ناراحت شدم خیلی یا وقتی دعوامون میشه میگه مامانم ۷۰ سالشه ولی ازتوخووشگلتر....

راستش دیگه ازحرفاش ناراحت نمیشم نمیدونم ولی انگاربعد اون شبوحرفاش تغییرکردم باهمه تندی ها و تحقیراش باهاش معمولی و مثل همیشه رفتارمیکنم جوخونه دست منه و همیشه صدای خنده منوپسرم گاهی ام شوهرم توخونه هست پسرم پرخاشگریش کم شده و همش باهام بازی میکنه بیشتربهم وابسته شده ومن همه زندگیمو پسرم میدونم وارزومیکنم خوشبخت شه خیلی دلم میخوادیه پسردیگه ام داشته باشم تا سه نفری خوش باشیم دونفرکمه خب ولی خداقسمت کنه ایشالا بازمامان بشم حس عالی راستی به ظاهرخندیدنم خوب یادگرفتم حرفه ای شدم فک نمیکردم بتونم وقتی ناراحت میشم خودمومجبورمیکنم اروم باشم و لبخندبزنم خیلی خوب اثرمیکنه و واقعا اروم میشم یه هفته ای میشه که گریه نکردم  میتونم بگم پیشرفت کردم واقعا واسه خودموپسرم خوشحالم

خیلی طولانی شد امشب ولی این حرفا چندروزه تو دلمه ومثل همیشه نوشتن واسم معجزه میکنه..... شب بخیر

زندگی عادی

سلام

این روزا خیلی سرم شلوغ بود عمل شوهرم واکسن پسرم و زندگی خونه مادرشوهر..... خیلی درگیرم کرده بود ولی خب خداروشکرهمه چی تموم شد و زندگی عادی ازفردا شروع میشه چون شوهرم از فردادیگه میره سرکار 

ما ادما همش ازتکرار یکنواخت روزا گله میکنیم ولی وقتی همین تکرار بهم میخوره دلمون همون زندگی قبلومیخواد کلا هیچوقت راضی نیستیم منکه دقیقا همینجورییم و تاحالا هیچ لحظه ای از عمرم اونجوری که میخوام نبوده ایدآل نبوده فقط ۴سال دانشگاهمو دوس دارم و توهمون ۴سال میدونستم بهترین لحظه های عمرم هستنو باید قدرشوبدونم تا وقتی گذشتو تموم شد حسرت نخورم خداروشکر یه کار عاقلانه ای که کردم همون لذت بردن از اون دوران بودو اصلا پشیمون نیستم

این روزا انقد خسته شدم که فقط میخوام بخوابم ولی خب با بچه نمیشه چند روز پیش خواب یکی از بچه های دانشگاهو دیدمو بهش پیام دادم حالشو پرسیدم خوشحال شدو ازم پرسید تغییرکردم یانه اخه بعدازدواج دیگه سرم مشغول زندگی خودمه و از دوستام زیادخبرندارم منم عکس فرستادم گفت چقد قشنگ شدی و یکم ازم تعریف کرد منم به یاد گذشته یکم حالم خوب شد 

شوهرم همون بدخلقیاروداره و امروز دوبار ناراحتم کرد نمیدونم شایدمن زودرنج شدم ولی برعکس قبل که ناراحتیمو نشون نمیدادم یا بعدچندروز با رفتارای عجیب نشون میدادم رک بهش گفتم که ناراحت شدمو خیلی اخلاقش تند ..به نظرم اینجوری بهترومنطقی و تصمیم گرفتم بچه بازی درنیارم وکاملا منطقی باشم امیدوارم درطولانی مدت جواب بده

این اواخرکه خیلی اذیتم میکردیعنی قبل حرفای اون شب،من چندباربه خدا شکایتشوکردمو خواستم اونم مثل من عذاب بکشه بعد این عمل جراحی پیش اومدو شوهرم عمل سختی داشت خیلی دردکشید امروز یهوفکر کردم شاید اه من دامنشو گرفته ولی من اصلا برای دشمنمم نمیخوام اتفاق بدی بیوفته ولی هرکس منو ناراحت کنه تودلم به خدامیسپارمشو دیگه تلافی نمیکنم یا جواب پس نمیدم کلا ازاینکه کسی ازمن ناراحت شه میترسم و حتی موقع عصبانیت و دعوام مواظبم طرفموناراحت نکنم چون هیچ چیز با گفتن ببخشید از یادنمیره ولی چیکارکنم ازدست شوهرم ناراحتم و همش ازخدا کمک میخوام و تلاش میکنم زندگیم بهترشه و توش محبت باشه الانم همینجوری ولی خب احساس خوشبختی نمیکنم ولی دارم سعی میکنم این واقعیتو قبول کنم که خدا کسیرو برای من نیافریده ومنواز نعمت عشق محروم کرده نعمتی که خیلی حسرتشومیکشم و برام خیلی سخته ولی خدایا بدون که بهم ضربه بزرگی زدیو بد امتحانم کردی 

من همیشه دوس داشتم زندگی عاشقانه ای داشته باشم دوس داشتم ارامشمو توبغل مردزندگیم ببینمو هروقت که دلم خواست به اون آغوش پناه ببرم حسرت چیزبدیه خدا نصیب هیچکس نکنه

 

 

بازم دردسر

سلام

چندروزه درگیرم اخه شوهرم عمل کرده 

خونه ما توطبقه سوم و اسانسورنداره شوهرم نتونست بیادخونمون ودوروزه خونه برادرشوهرم الانم میریم خونه مادرشوهرم کلا گرفتاریه بخدا اصلا اجازه نمیدن منم واسش کاری کنم انگار غریبه ام خیلی بهم برمیخوره منم اواره این خونه اون خونه شدم کاش زودتربریم خونمون میخوام خودم بهش برسم خیلی بهم برمیخوره زن برادرشوهرم واسش غذامیپزه خب منم کمک میکنم ولی خونه اونه ..... کاش خونمونوعوض کنیم راستش طلسم شده چندوقتیه میخواییم خونه روعوض کنیم جوردرنمیاد 

نمیدونم والا حکمت خداس دیگه .. ولی همه تلاشمومیکنم شب خونه مادرشوهر نمونم دق میکنم بخدا کلا این روزا سخت میگذره فقط میخوام بریم خونمون .....

من

سلام

شوهرم همیشه میگه تودل ادماروازخودت میزنی وقتی دلیلشومیپرسم چیزی نمیگه شایدازروی عصبانیت میگه نمیدونم

وقتی به خودم فکرمیکنم میبینم خونواده ام دوسم دارن دوستام دوسم دارن تاحالا باکسی دعوانکردم خیلی دخترارومی ام ازاول اینجوری بودم بیشتراز خودم به فکربقیه ام همیشه خودموجای بقیه میزارموبهشون حق میدم نمیدونم شاید این بی ارزش بودن ازخودمه خودم باید واسه خودم ارزش قائل شم ازخونواده شوهرم با زنای برادرشوهرام خیلی صمیمی ام با خواهرشوهرمم بدنیستم شاید منظورشوهرم ازهمه خونواده خودش من ازاونا دلخورم خیلی بدی کردن درحقم اما جواب من فقط سکوت همین بارها پدرشوهرم تیکه میندازه که خیلی ساکتم و حرف زدن بلدنیستم خب دست خودم نیست اگه کسی اذیتم کنه نمیتونم بهش بخندموصمیمی باشم شاید گناه من اینه که مثل خودشون نیستم توظاهربهم میخندن و ازپشت بدمو میگن 

قبلا باحرفای شوهرم اعتمادبه نفسموازدست میدادموعذاب وجدان میگرفتم حس میکردم خیلی بدم ولی شاید بزرگ شدم چون وقتی به خودم فکرمیکنم میبینم بد نیستم ،به کسی فحش نمیدم کسیرونمیزنم بدکسیرونمیخوام تهدیدنمیکنم ازپشت یکارایی واسه کسی نمیکنم من فقط و فقط به خودم بدی کردم اگه قرارباشه یروزی مجازات شم فقط بخاراینه که خودمو قلبمو کوچیک کردم 

من بعداز۳سال زندگی شوهرموازقلبم بیرون کروم من خیلی دوسش داشتم ولی الان نه.... الان بعدحرفای اون شبش احساساتی نشدم کارای خودشو خونوادشوفراموش نکردم و خداخودش میدونه که نبخشیدم توضیح شوهرم برای کاراش فقط مرد بودنش فقط شوهر بودنش همیشه میگه من عصبانی میشم تو اروم باش من کارپراسترسی دارم توباید ارامش من باشی میگم درست ولی من چی؟ارامش من چی؟میگه هرچی میخوای میخرم توخونه من زندگی میکنی اینا بس نیست؟!مگه من بی سرپناه بودم مگه گرسنه بودم ؟ حرفام واسه اینکه داره اشتباه درباره یه زن یه مادر فک میکنه فایده ای نداره

باشه من همون دخترمهربون میشم نمیخوام وقتی پسرم بزرگ شد دلیل سردی خونه رو، مادرش بدونه اون که ازدل من خبرنداره فقط اون لحظه رومیبینه از گذشته خبرنداره 

من نمیخوام وقتی خداازشوهرم پرسید زندگیت بازنت چطوربود بگه سردو بی روح نمیخوام بخاطراین مجازات شم نمیخوام این گناه من باشه من دنیاموازدست دادم اخرتموازدست نمیدم هرگز با گذاشتن دلهای شکسته تو این دنیا نمیمیرم 

شب عجیب

سلام

الان شوهرم خوابیده ولی من خوابم نمیبره بخاطر حرفایی که اون یه ساعت پیش بهم گفت ....بعدازدعوای چندروزپیشمون سرپسرم من اصلا به شوهرم محل نمیزاشتم اونم جوری رفتارمیکردکه انگارهیچی نشده ما یه سالی میشه که سردیم باهم ولی این چندروز دیگه رابطمون خیلی بدبود 

من قبل خواب ازش خواستم که فردا ناهارشوبپزم وبرم خونه مامانم اخه کارای خیاطی دارم واسه جشنی که هفته بعد عموم واسه نوه اش گرفته ،با این حرفم انگارشوهرم ترکید گفت میخوام حرف بزنم گفتم بگو گفت توفقط وقتی کارت بهم میوفته ومیخوای بری خونه پدرت بامن مهربون میشی بقیه روزا ادم حساب نمیکنی منو انگارمنونمیبینی منن گفتم خودت میدونی من چقددختراحساسی بودم ولی توهمه عشق منوکشتی منم هرجورباهام رفتارمیکنی باهات همونجوریم ،گفتم همش دادمیزنی فحش میدی واسه همه چی منومقصرمیدونی ..... گفت من هرکاریم بکنم شوهرتوام توخوب میدونی من ادم تندی ام فقط توزبون میگم ولی بعدش ناراحت میشم و....

خلاصه اون گفت من گفتم اون گفت من گفتم رفته رفته فقط اون حرف میزد ومن گوش میدادم میگفت توعین بچه هایی بامن قهرمیکنی بهم محل نمیزاری وقتی کارت میوفته الکی مهربون میشی من خسته میام خونه تو اصلا منو نمیبینی رفته رفته صداش میلرزید من بغض کردم خیلی ازحرفاش تعجب کردم باورم نمیشد این همون ادم سرد که من باهمه اینکارا میخواستم اذیتش کنمو اون جوری رفتارمیکرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده ...

واقعا تویه رابطه اگه مشکلی باشه دوطرف مقصرن ،تقصیرما سکوت، حرف نزدن،عادی جلوه دادن و مهم نبودن کارای همدیگه اس نمیدونم شوهرم تغییر کرده یا من نتونستم بشناسمش اون داشت ازتوجه میگفت ازعشق ادمی که وقتی بهش نزدیک میشدم منوپس میزد حالا میگه بهم نگاکن بهم توجه کن 

یه جمله گفت که موبه تنم سیخ شد "مرداز دامان زن به معراج میرسد" اشکم درومد گفت یه جوری باهام سردی انگارمجبوربه تحملیم انگارسالهاست زنوشوهریمو دیگه حوصله همونداریم

دلم از کارایی که باهام کرده صاف نشد ولی ازینکه ازمن تااین حدناراحت خیلی دلم گرفت چون فک میکردم واسش مهم نیستم نمیدونم شاید تغییرکرده باشه چون من قبلا مثل بچه تروخشکش میکردم اون منو پس میزد شاید نازمیکرده ولی نه واقعا منونمیخواست ....توبغلش کلی گریه کردم اون خواهش میکردگریه نکنم ومیگفت من ازتوناراحت نیستم فقط میترسم وقتی مردم بهم لعنت بفرستی ،من دوست دارم چراباهام سردی بگوواست چیکارکنم 

ایناروکه میگفت من بلندترگریه میکردم واقعااین حرفاروازش انتظارنداشتم اخه اون رفتارای عجیبی باهام کرده و هرمسئله ساده ای و به جنگ بزرگ تبدیل کرده نمیدونم الان چه حسی دارم وقتی به دوس داشتنش و فراموش کردن گذشته فک میکنم همه گریه های شبونه و اذیتاش یادم میاد 

شاید تغییرکرده شایدمعجزه شده شایدمن تغییرکردم واقعا نمیدونم ینی خدا صداموشنیدو معجزه کرد .... شکمش دردمیکردوقتی میخواست بخوابه دستشوگرفته بودم فک کردم خوابش برده دستشو ول کردم گفت وقتی خواستی بخوابی دستمو بگیرگفتم چرا گفت اخه اونجوری دردمو نمیفهم شنیدن این حرف  ازشوهرم خیلی دوراز باور اخه اون بهم محبت نمیکنه ازین حرفانمیزنه....

نمیدونم واقعا نمیدونم امشب چی شد فقط بعدکلی فکرتصمیم گرفتم به جفتمون فرصت بدم میخوام همون الهام روزای اول شم واسش شایداینبار قدرعشق منودونست واقعا همه تلاشمومیکنم حداقل بخاطرپسرمون 

واقعانمیدونم شاید دوروزدیگه با حرفای زننده اش بازدلموبشکنه و من بازادم قبل شم سردوبی تفاوت ...... ولی میخوام همه تلاشموبکنم تا خونه مون پرعشق شه .... ازین به بعد حرفاموتودلم نمیریزم بهش رک و راست میگم، امیدوارم خداکمک کنه بخاطر پسرمون.....

یه مترجا

سلام

امروزداشتم یه فیلم میدیدم یه زن مسن که توجوونی یه عشق داشته ولی بهم نرسیدن وازدواج کردن حالا توپیری هموپیداکردن باهم درارتباطن بچه هاشونم خبردارن یه روزخانومه که دلش ازهمه جاپره و بچه هاش دلشو شکستن میره سراغ عشقشو میگه بامن ازدواج کن یه اهنگ غمگینم میزد 

یهوبه خانومه حسودیم شدچه خوبه کسی روداره که وقتی دلش میگیره میره پیشش کاش منم کسیروداشتم ....خیلی پرام احساس سنگینی میکنم دلم پرازغصه اس گلوم پرازبغض چشمام پرازاشک شونه هام سنگینی مسئولیت بزرگ کردن یه بچه توخونه خالی از عشقو داره.....هیچ جوره سبک نمیشم حس عجیبی نمیتونم توضیح بدم فقط میدونم خیلی پرام راس میگم ادم از غصه سکته میکنه راس میگن ادم از بغض سرطان میگیره من بااینا کمی فاصله دارم شایدچندسال دیگه مبتلا شم از ناراحتی مریض شدنوکاملا قبول میکنم چون دارم تجربه اش میکنم اینا که میگم واسه دوسه روز ناراحتی نیست واسه سالهاست ازوقتی که یادم میاد و توذهنم این دنیا شروبه ضبط شدن کرده ناراحتی بامنه

من همیشه تومحدودیت زندگی کردم توخونه پدرم که بودم همیشه میگفت تاوقتی اینجایی بایدجوری که من میخوام زندگی کنی ارزومیکردم ازخونه اش بیرون برم ازدواج که کردم شوهرم گفت تا وقتی توخونه منی بایدجوری که من میخوام زندگی کنی .....خدایاچرا یه مترجاازین دنیای پرعظمتت به من ندادی تاجوری که میخوام زندگی کنم یاحالا که بایدتوخونه اینواون زندگی کنم چرا منوبه کسی نفروختن که یکم با انصاف باشه یکم بهم ارزش بده ...

وقتی میگن دختربودن یه درد راست میگن وقتی میگن دختربودن یه مجازت راست میگن من یه دخترم و دردمیکشم کاش مثل یه وسیله مال کسی نبودم کاش مال خودم بودم کاش فقط یروزجوری که میخواستم زندگی میکردم کاش......

خیلی ناراحتم

سلام

هروقت دلم میگیره میام اینجامینویسم همیشه نوشتن حالموبهترمیکنه

پسرم یه دخترعمه داره ۱۰سالشه خیلی دوس دارن هموخیلی باپسرم خوبه باهاش بازی میکنه امشبم مثل همیشه خونه مادرشوهرم بودیم پسرم منتظرمیشه دخترعمه اش بیاد باهم بازی کنن ولی یه چیزش بده وقتی میاییم خونه پشت سرش گریه میکنه خیلی بد جیغ میزنه توماشین بودیم همینجوری گریه میکردواونو صدامیزد شوهرم سرش دادمیزد پسرمم دادمیزد اصلا اهل خشونت نیست فقط بایدبامهربونی قانعش کنی با دادزدن اصلا حرف گوش نمیده حتی نمیترسه بدتر دادمیزنه شوهرم همیشه سرش دادمیزنه بعدمثل همیشه به من میگه تواینولوس کردی اخه بچه ۱۸ماهه چجوری لوس میشه مگه چیزی میفهمه ...میگه توبهش هیچی نمیگی ‌فک کنم منظورش اینه منم سربچه دادبزنم 

یه لحظه تصورکنین یه پسربچه نازبا چشمای گریون چجوری سرش دادبزنم 

خلاصه دعواکردیم قبل این دوبارم حرف بارم کرده بودولی من سکوت میکنم اینبارنمیدونم چراباهاش بحث کردم خب منم ادمم یه حدی داره سکوت چقدتوهینوفحشوتحمل کنم اخه... ولی دلم به حال طفل معصوم سوخت بانگرانی نگامیکرد من دیگه ساکت شدم 

خیلی دلم گریه میخواست ولی پسرم خیلی حساس گریه که میکنم خیلی زیادناراحت میشه شوهرم که خوابید نشسته بودم گریه میکردم اخه خدایا چرا تواین دنیای به این عظمت یه ذره ارامشو دلخوشی بهم ندادی چرا به یه حیوون همچین فرشته ای دادی من نابودشدم همه لحظات زندگیم یه حال بدتوی دلم هست اخه این بچه چه گناهی داره خیلی میترسم مثل پدرش پرخاشگرشه خیلی میترسم توآینده یه دختروبدبخت کنه و اهش پشت سرش باشه همه تلاشمومیکنم که محبتوبهش یادبدم خدایا کمکم کن   اینارومیگفتموگریه میکردم پسرم نگام میکردبهش میخندیدن ولی اشکامومیدید یه  دستمال پیداکرد اومد اشکاموپاک کرد نمیدونین چه حال خوبی بود تاحالا کسی اشکاموپاک نکرده باورم نمیشد پسرم داره بزرگ میشه داره میفهمه خیلی حس خوبیه من بخاطراون دارم این همه عذابوتحمل میکنم چقد خوبه که اشکامو پاک میکنه من خیلی دوسش دارم عاشقشم همیشه دعا میکنم خداسهم خوشبختی منم به پسرم بده دوبرابر خوشبخت شه 

الان روپاهام خوابیده منم ارومترشدم   کسی که این بچه روبزرگ میکنه منم هرجوربخوام تربیتش میکنم خداروشکر شوهرموخیلی کم میبینه واسه ما وقت نمیزاره واقعا توکارخداموندم چرا به همچین ادمی یه خونواده داده خدایا حکمتتوشکر 

خدایا نفرینم همیشه پشتشه ارزومیکنم زیادعمرکنه و هرلحظه عذاب بکشه امیدوارم به شکل وحشتناک بمیره ارزوم اینکه زودترازمن بمیره حتی شده یه روز زودتر اونوقت میرم روقبرش تف میندازم ....حلالش نمیکنم هرگز هرلحظه پشتش آه میکشم....

حال خوب

سلام

چن وقتیه حالم بدنیست البته بعضی چیزاهنوزن اذیتم میکنه مثل هرروز رفتن به خونه مادرشوهرم ولی خب چیکارمیشه کرد امیدوارم یروزعادت کنم یه چیزخوشحال کننده هست اونم اینکه یکم پول جم کردم میخوام آخرهفته برم خرید من عاشق خریدن وسایل خونه ام.