سلام
درسا و تکلیف خیلی سخته خیلی
اصلا وقت ندارم همش درگیر درس ام . ۷تا درس داریم هرکدوم ۲ یا ۳ تا استاد دارن بعضیا خوب درس میدن بعضیا نه از تکالیفم که نگم همش ترجمه مقاله و تحقیقو.....
کلا خیلی وقت میبره وسخته ایشالا زودتر تموم شه ترم یک اصلا نمیتونم درس بخونم فقط دارم جزوه مینویسم که اماده شه واسه خوندن تو فرجه البته اماده کردن جزوه ام خیلی سخته کلا همه چی سخته همیشه میگفتنا ارشد پرستاری برابر با دکترای رشته های غیرپیراپزشکی من باور نمیکردم ولی واقعا اینجوریه
ازبین همکلاسیا از دوتاشون خوشم اومد بقیه یجوری ان کلا اصلا صمیمی نیستنو از ادم فرار میکنن هفته پیش همکلاسیامو دیدم تا هفته پیش مجازی بود همه چی
تازی یواش یواش دارم درسارو توذهنم مدیریت میکنم واقعا ۲ماه طول کشید عادت کردنم به شرایط جدید
هفته پیش ازدوشنبه رفتم خونه مامانم تا بتونم راحت برم سرکلاس و کارآموزی وپسرمم پیش مامانم موند و خیالم راحت بود ازون بابت ولی خیلی استرس داشتم اولین روز ...
نمیدونم بخاطر چی بود بخاطر بیرون رفتن ازخونه بعد سالها یا شرایط درسی جدید یا.... واقعا نمیدونم دلیلش چی بود هرچی که بود گذشت و اخرین روز کلاس حالم خوب بود و این روزا حس میکنم آدابته شدم با شرایط جدید
شوهرمیگه خونه جدید بخریمو بریم ولی من قبول نکردم تعجب کرد ولی واقعا نمیخوام ازینجا برم چون اگه بریم من دیگه هفته ای یه روز نمیتونم خونه مامانم بمونمو کارامو بکنم باید هرکاریو به شوهر توضیح بدم و اصلا ازینکار خوشم نمیاد چون واسه هرچیزی مخالفه دلم میخواد پسرم که بزرگتر شد برم ازینجا تااون موقع مستقلترمیشم و دیگه نمیتونه دخالت کنه تو کارام
بعضی وقتا بازم دلم میگیره واحتیاج به محبت دارم ولی مثل همیشه بایکم گریه و حرف زدن باخودمو دیدن مثبتا میگذره اون حال
ولی یه چیزی فهمیدم، اینکه من هیچوقت اون حالی که ارزو داشتمو نمیتونم تودلم حس کنم هرکاریم بکنم نمیشه چون دیگه امکانش نیست دوس داشتن واقعیو تجربه کنم این اتفاق بدو این ازدست دادن ، تو عمق دلم هست هرچقدرم سرکوب کنم تظاهربه شادی کنم باز اون ته ته هست وبعضی وقتا بدجوری خودشو یاداوری میکنه ولی مهم اینه دارم مدیریت میکنم اینجوری حس میکنم اوضاع تحت کنترل و اینو خیلی دوس دارم
راستی با خونواده شوهر خیلی رابطه مو کم کردم واینم واقعا نقش خیلی بزرگی تو حال خوبم داره
یکی از جاریا رفت تهران بلاخره اونیکیم سعی میکنم نبینم که با انرژی منفیش و حرفای راستودروغش ذهنمو مسموم نکنه
خواهرشوهرم آزاد دکترا میخونه شوهرش به بابام میگفت ترمی ۱۵ تومن شهریه شه و گلایه میکردکه تحت فشارن میدونم شوهرمم کمک مالی میکنه ولی خب چی بگم فقط میتونم بگم خواهرشوهرم باید قدربرادراشو بدونه کم پیدامیشه همچین برادرایی که پول دانشگاه خواهرشونو بدن مخصوصا که متاهلم هستن
جاری واسه این قضیه ناراحته و دفعه پیش که دیدمش اعتراض میکرد ولی خب وضعیت مالی شوهرمن خوبه وکم نمیزاره واسمون بخاطر همین من نه اعتراضی دارم نه حس بدی ولی امیدوارم خواخرشوهرم حداقل بتونه شغل داشته باشه و این همه هزینه که همه میکنن واسش به باد نره
خودم درباره دکترا خیلی ترسم بیشترشده و واقعا سخت phd پرستاری قبول شدن امیدوارم انگیزمو ازدست ندم چون واقعا دلم میخواد بهترین باشم همش میگم فقط ۳سال سختی فقط ۳ سال بعدش دیگه حله میتونم خیلی چیزارو تغییر بدم و ازادتر بشم میدونم تا وقتی بااین ادم زندگی میکنم کاملا نمیتونم آزادی داشته باشم ولی خب بازم خیلی بهتر میشه شرایطم و باید همه تلاشمو بکنم
خیلی دلم میخواست برگردمو یجور دیگه زندگی کنم افکارمو رفتارمو طرز صحبت کردنمو تغییر میدادم تصمیمات بهتری میگرفتم و اجازه نمیدادم کسی اذیتم کنه ولی خب نمیشه چه میشه کرد عوضش الان خیلی تغییر کردم نمیزارم توهین کنن بهم و حس خوبی دارم نسبت به خودم ،حس میکنم دیگه شرمنده روحم و دلم نیستم وارزششونو حفظ میکنم ولی خب تاوان داشتن اینا سنگینع و بعضی وقتا منوبهم میریزه اما خب تا چیزی ازدست ندی چیزی بدست نمیاری 🙃
بازم شاکرخداهستم و امیدوارم دستمو رهانکنه