شب یلدا ما خونه مادرشوهر بودیم که خونواده جاری وارد شدن (من به شوهرم میگفتم که برادرت حتما میاد شب یلدا ولی اون میگفت با چه رویی بیان تو جمع آخه)، همیشه دوس داشتم ورودشونو ببینم و دقیقا همونجوری که فکر میکردم اومدن، کاملا باغرور و حق به جانب و البته با لباسای نو انگار که اومدن یه عروسی خفن😂و آرایش غلیظ جاری برخلاف همیشه چون اصلا اونجوری آرایش نمیکنه، من به برادرشوهرم سلام دادم و یلدارو تبریک گفتم و اون با کمال تعجب جوابمو داد( آخه عید قربان هرچی از دهنش درومد به من گفت هر کی جای من بود اصلا احوالپرسی نمیکرد) بدرفتاریش با من آقای همسرو کلی ناراحت کرد و البته اینم بگم جاری به شوهرم سلام نداد😂 یعنی دقیقا مثل کسایی رفتار میکردن که انگار درحق اونا بی عدالتی صورت گرفته( این زن و شوهر چقد پرروان آخه)

و جالبش اینجاست که مادرشوهر گیر داده بود تو باید بری با جاریت حرف بزنی!!!! هیشکی با اون شیطان حرف نمیزنه چرا من حرف بزنم؟؟ اصلا هرکی ام حرف بزنه من عمرا اینکارو بکنم چون یه عمرِ که داره پشت سر من حرف میزنه، قصد داشت زندگیمو بهم بریزه، بهم تهمت دزد بودن زد و..... کلی حرف دیگه که اگه بخوام تک تکشو بگم باید تا شب بنویسمشون 

و یه چیز جالب دیگه اینکه دختر جاری چشم ازم برنمیداشت😂 (بینیمو عمل کردم آخه کلا تغییر کرده قیافه ام)

خلاصه اینکه جاری داره وارد جامعه میشه کم کم😂😂

و اتفاق خوبه اون شب این بود که شوهرم به حرف من رسید، من همیشه به شوهرم میگفتم باور کن برادرت اصلا زنشو مقصر نمیدونه که با رفتارای برادرش کاملا متوجه حرف من شد.

و اما شرایط زندگی ما اینروزا اینجوریه که بعد اون دعوایی که کردم شرایط به کلی تغییر کرده شوهرم آروم شده خونوادشم دیگه با نیش و کنایه اذیتم نمیکنن البته من فاصله مو کاملا حفظ کردم و اصلا صمیمی نیستم باهاشون و به نظرم اینجوری خیلی خوبه؛ هفته ای یبار میرم خونشون و خیلی کم حرف میزنم البته بماند که از دست بچه های خواهرشوهرم حسابی کفری میشم چون اصلا نه سلام میدن نه احترام میزارن... درهرصورت سعی میکنم اصلا بهشون توجه نکنم تا اون دو سه ساعت بگذره و کلا خودمو با کمک به مادرشوهر مشغول میکنم.

چن ماه پیش آقای همسراز احساساتش به من گفت و به اندازه تمام بی محبتیایه این ۶ سال به من ابراز علاقه کرد و بدِ قضیه این بود که من اون لحظه هیچ حسی نداشتم😞 وباور نمیکردم که این حرفاش صادقانه باشه ولی خب اگه بخوام منصفانه بگم از همون موقع خیلی خوب با منو پسرم رفتار میکنه و علاوه بر اینکه رابطش با من خوب شده و دیگه گیرای الکی نمیده با پسرمم رابطه اش خیلی خوب شده و پسرمم انگار دیگه باباشو دوست داره و این منو خیلی خوشحال میکنه. بعد دعوامون من کاملا فاصله گرفته بودم ازش و زیاد حرف نمیزدم و جوری رفتار میکردم که انگار کس دیگه ای جز منو پسرم تو خونه نیستیم( این رفتارم تظاهر نبود و به قصد یا نیت خاصی انجام نمیدادم چون واقعا دلم شکسته بود، روزام خیلی بد میگذشت و واقعا عصبی بودم) شوهرم چندباری میخواست حرف بزنه باهام ولی من همش به بحث و دعوا ختمش میکردم این شد که شوهرم آروم شد و انگار واسه زندگیمون تلاس کرد و در عرض چند ماه منم آروم کرد و الان حال زندگیمون انگار خوبه و من امیدوارم این آرامش حفظ شه.

دلم خیلی شکسته و حالم خیلی عالی نیست ولی وقتی تلاش آقای همسر و البته تغییراتی که میکنه رو میبینم نمیخوام ادم بده باشم و اگه کاریم انجام ندم حداقل سکوت میکنم.