از آخرین باری که نوشتم خیلی اتفاقا افتاد

اگه بخوام با جزئیات بگم خیلی زیاد میشه ولی دوست دارم یکمی دربارش بنویسم:

کتک خوردم

بچه که بودم از پدرم زیاد کتک خوردم دلیلش یادم نیست ولی یه بچه ۷ ۸  ساله چیکار میتونه کرده باشه که انقد توسرش بکوبن که چشاش پرخون شه صورتش قرمز شه .... بعد یهو مهمون بیاد و بپرسه وای الهام چت شده؟؟!! مامانت بگه هیچی حموم بود الهام یه ساعت تو حموم میمونه هی میگیم انقد زیاد نمون ولی گوش نمیکنه که .... ولی خداییش درد این جمله مامان با کتکای بابا برابری میکنه🙂

تا حالا از شوهرم کتک نخورده بودم دلیلشم سکوتم بود 

اینبار اما سکوت نکردم.... هرچی گفت جوابشو دادم میزد ولی دردشو حس نمیکردم .... حس خوبی داشتم حس آدم بودن داشتم آدمی که حرفشو میزنه تو دلش جمع نمیکنه آدمی که دیگه مظلوم نیس

از مظلوم بودن متنفرم .... چیزی که همیشه بودم

حس نفرت از خودم برمیگرده به همون حرف نزدن، سر خم کردن، مظلوم بودن

به خونوادم گفتم به خونوادش گفتم به همه گفتم حرفای ۶ ساله رو داد زدم و گفتم به همههههههه

دعوا شد حرمتا شکست فک نکنم خونوادم و شوهرم دیگه باهم ارتباط داشته باشن البته قبلام زیاد نبود، با وجود اینکه خونوادمو زیاد دوس ندارم و ازشون زیاد ضربه خوردم ولی بازم وقتی میدیدم شوهرم کاراشو میده بابام انجام بده و مثل بچه ها باهاش رفتار میکنه و پشت سرشم تحقیرش میکنه و فحش میده خیلی بهم برمی خورد منم همرو گفتم همه کارای شوهرمو به خونواده خودم و خودش گفتم

داشتم وسایلمو جمع میکردم که برم

ولی پسرم..... آخ..... پسرم مثل یه چیزی تو گلومه نمیشه قورتش داد نمیشه تفش کرد

ولی داشتم میرفتم واقعا داشتم پسرمو ول میکردمو میرفتم چرا نذاشتن؟؟ کاملا جسور بودمو داشتم خودمو نجات میدادم بخاطر همین همه دردامو فریاد زدم بخاطر همین انگار داشتم پل های پشت سرمو میشکستم چون نمیخواستم برگردم

چرا برادرشوهرم با چشمای ملتمسانه میگفت نرو

چرا مامانو بابام نمیگفتن میبریم دخترمونو

چرا پدرشوهر و مادرشوهرم میگفتن امکان نداره و نمیزاریم بری

چرا پسرم رو مبل نشسته بودو با چشمای معصومش دل منو آتیش میزد

مگه شماها دردای منو شریک میشین که حالا همتون جمع شدینو جسارت منه ترسورو نشونه گرفتین 

اگه پسرم نبود میرفتم فقط بخاطر اون بود که بقیه به خودشون اجازه میدادن جلومو بگیرن

همیشه به خودم میگفتم خیلی ترسو و ضعیفی نمیتونی یه کاری کنی واسه خودت همش سکوت میکنی حقته هر بلایی سرت میارن ولی الان خیلی از ناراحتیم کم شده خیلی از افسردگی و نفرت از خودم کم شده من یه کاری واسه خودم کردم من بلند شدم که برم حتی بعد از تموم شدن دعوا و آروم شدن همه چی به شوهرم گفتم من همین الانم حاضرم برم دوس دارم برم فقط میخوام درباره پسرم به توافق برسیم و منطقی جدا شیم قبول نکرد

راستش شوهرمم درک نمیکنم تو که منو نمیخوای توکه اذیتم میکنی تو که عاشق خونوادتی و اولویتت اونان حتی شبا منو تنها میزاری میری کنار اونا و موقع خواب میای خونه چرا قبول نمیکنی منطقی جدا شیم اینطوری حتی شبام میتونی پیش مامانت بخوابی؛ من حتی ازت پولم نمیخوام فقط میگم پسرم چند روز پیش من باشه و چند روز پیش تو فقط همینو میخوام اینم حق منه اون بچه جون منه یه تیکه از قلب منه نمیتونم ترکش کنم....

کاش قبول میکرد ....

به خونوادش میگم چرا باید هرروز بیاد پیش شما؟؟ چرا نمیاد خونه خودمون من دوس دارم با شوهرم با پسرم شام بخورم فیلم ببینم چای بخورم حرف بزنیم بخندیم.....  این حق منه چرا باید بیاد خونه شما ؟؟ اگه نمیتونه از شما دل بکنه چرا زن گرفته بعد شوهرم داد میزد و میگفت من باید هرروز برم به پدرومادرم سر بزنم اون لحظه دلم میخواست خفش کنم الانم یادم میوفته حرص میخورم

هر حرفی زدم کاملا منطقی و حق بامن بود دید دارم راست میگم شروع کرد به چرتو پرت گفتن : الهام شبا تو اینستاس همش معلوم نیس چیکار میکنه!!! ( دماغمو یه ماه پیش عمل کردم دوباره، شب اولش واقعا خوابم نمیبرد خیلی شب سختی بود منم با گوشی سرمو گرم کرده بودم) اینارو به خودش گفته بودم اون شبم به همه گفتم ولی شوهرم به دروغ شرو کرد تخریب کردن من همش دروغ گفت و تهمت زد منم دوباره حمله عصبی بهم دست داد حالم بد شد بعد تو اون حال بد شوهرم به همه میگه ببینین دستش رو شد واسه همین اینجوری میکنه با این حرفش بدتر شد حالم و کنترلمو از دست دادم

این سومین بار اینجوری میشم تو این ۶ سال 

همون شب بهش گفتم به خدا سپردمت آدم بی شرف 

راستی شبی که دعوا کردیم و منو زد هر چی قرص بود تو یخچال خوردم کاملا مطمئن بودم میمیرم ولی ....

اعصابم خورد شد ... خیلی وقتی ازین اتفاق میگذره ولی با نوشتنشون و یادآوریش حالم بد شد 😞 دیگه بقیه شو نمیگم واقعا ناراحت شدم

در هر صورت متاسفانه همچنان اینجام و تمام تلاشمو برای رهایی کردم ولی خب نشد دلیل اصلیشم پسرم که سنش کمه وگرنه هرگز اینجا نمیموندم ولی اشکال نداره چنسالی باید صبر کنم تا هم مستقل شم هم پسرم بزرگ شه اون وقت میرمو واسه خودم یه زندگی عالی پر از آرامش میسازم آدمایی که حضورشون فقط واسه عذاب دادن منه رو حذف میکنم درسته که هیچکس واسم نمیمونه و تنهای تنها میشم ولی عوضش هر جور بخوام زندگی میکنم و کسی بهم زور نمیگه

به امید اون روز۰