چن وقتی میشه اینجا چیزی ننوشتم تواین مدت تقریبا یه ماه واقعا احساس خیلی خوبی داشتم شوهرم با مادرش بحثش شده بودو ما هفته ای یبار به زور میرفتیم خونشون و قضیه این بود که از من به شوهرم بد گفته بودو نکته جالب اینکه شوهرم از دفاع کرده بود من وقتی فهمیدم کاملا تو شوک بودم اینکه شوهرم خیلی خیلی خیلی تغییرکرده رو انکار نمیکنم ولی هنوز خیلی مونده تا ایدال من و الان مشکلی که دارم اینکه دوباره مادروپسر صمیمی شدن و بازم هرشبمون اونجا میگذره واقعا چرا عادت نمیکنم 

باید بگم که منم زمین تا اسمون تغییرکردم اصلا شبیه قبل نیستم یه ادم بیخیال که تو عالم خودم بودم اصلا غرنمیزدم اعتراض نمیکردم و مشکلاتمو خودم حل میکردم ولی الان چی یه ادم غرغرو که همش ناراضی ام و نمیتونم شرایطو کنترل کنم و این عصبی م میکنه نمیدونم چرا همش گذشته توسرم مرور میشه وقتی مشغول کاری ام یهو میبینم ده دیقه یابیشتر به یه جا خیره شدم و همه ی گذشته رو مرور کردم عصبی و پرخاشگر شدم سریع ازکوره درمیرم و متاسفانه این پسرمه که اسیب میبینه تو چن روز اخیر خیلی سعی کردم این اخلاق و کنار بزارم وقتی میخوام به قبل فک کنم سریع میشینم به خودم میگم شوهرم و خونوادش یه مشکل که دارم حلش میکنم طول میکشه ولی درستش میکنم دس رو دس نزاشتم دارم سعی میکنم مستقل شم و تمام این چن سال تاوان ازدواج اشتباهمو پس دادم و ازین به بعد قرار زندگیمو دستم بگیرم فقط یکم باید صبور باشم و مطمئنم که از پسش برمیام۰

نوشته های قبلو که میخونم کاملا متوجه میشم چقد ضعیف و داغون بودم ولی الان خیلی بهتر شدم و این ینی اینکه چن سال بعد شرایط ازینم بهتر میشه 

پسرمو فراموش کرده بودم انگار نمیدیدمش انقد تو غرق بودم ولی واقعا اون تنها موجود دوسداشتنی زندگی منه و بهتر قدر داشته هامو بدونم و قوی باشم 

الان وقت تلاش وقت جنگیدن من اینبار زمین نمیخورم اینبار دست کسیرو نگرفتم دنبال تکیه گاه نگشتم اینبار دستامو سمت خدا دراز نکردم و ازش کمک نخواستم اینبار دستامو گذاشتم رو زانوهای خودم و بلند شدم 

تنهام ولی قوی ام من خودمو پسرمو نجات میدم 

یادت نره الهام سالها بعد میای و اینارومیخونی و به خودت افتخار میکنی