تو برام کافی
رو مبل نشسته و خیلی ناراحته رفتم پیشش
من: اگه من برم تو خیلی ناراحت میشی؟
هیچی نگفت نگام کرد بغض گنده تو گلوش از چشماش معلوم بود بلند شد رفت دستمال ورداشت
من: کجا رفتی داریم حرف میزنیم آخه
اون: آها داشتیم حرف میزدیم ببخشید
من: خب نگفتی اگه من برم خیلی ناراحت میشی؟
اون: نرو
من: آخه خیلی عذاب میکشم تا اینجاشم بخاطر تو موندم
اون: منم ببر
من: اون نمیزاره که میگه هر چی تو دنیاست واسه خودشه حتی تو
اون: پس نرو من دلم واسه تنگ میشه
من: اولاش یکم سخت میشه ولی بعدش کم کم فراموشم میکنی
اون: من نمیخوام فراموشت کنم تو مامان منی تو ساختی
من: چیو ساختم؟
دوباره سکوت کرد خیلی دوست داشتم بفهمم تو ذهنش من چیو ساختم
چقد بزرگ شده قیافش خیلی عوض شده حرفاش رفتاراش ...
تنها موجودی که از ته دل دوسش دارم و اونم منو دوس داره؛ چرا به رها کردنش فکر میکنم
من: خیلی دوس داشتم برات یه زندگی خوب بسازم مثلا یه اتاق خوشگل داشتی, تن تن میبردمت شهربازی، رستوران، لباسای خیلی خوشگل برات میخریدم، تن تن مدل موهاتو عوض میکردم... ولی اون نمیزاره
اون: بیا یواشکی بریم
من: یعنی فرار کنیم؟
اون: اره
من: آخه من اونقدرا پول ندارم
اون: هر وقت پول داشتی بریم
من: راستی تو که میگی یا نرو یا منو با خودت ببر اگه بامن بیایی دلت واسه بابات تنگ نمیشه؟
اون: معلومه که نه تو برام کافی