Hellooooo
نمیدونم از کجا بگم اصلا یادم نیست از آخرین نوشتم تا الان چه اتفاقایی افتاده ولی اولین باره با گوشی جدیدم دارم مینویسم🙃
ترم آخرمه و کارآموزیا شهریور تموم میشن و باید بچسبم به پایان نامه
قبلا خیلی مصمم بودم ولی الان حس آینده نامعلوم و عمری که به سرعت داره میگذره عذابم میده حس میکنم معلقم و ناخودآگاه خودمو سپردم به روزگار تا منو هرطرفی که خواست ببره
خیلی خسته ام از درس خیلی، ولی روزایی که حداقل یه ساعت مطالعه نداشته باشم حالم داغون میشه؛ یعنی چیزی که ازش متنفرم شده آرامشم؟ چقد حس و حالم عجیبه نمیدونم خوبم یا بد حتی نمیدونم چرا هم از درس خوندن خسته ام هم خوندنش باعث آرامشم میشه...
از آینده میترسم .... ترس .... این حس لعنتی همیشه همراهمه همیشه یه چیزی واسه ترسیدن پیدا میکنم
چرا بعضی آدمارو خدا دوس نداره؟ مگه خودش خلق نکرده مگه نمیگن مثل مادر حتی بهتر از مادر؟! کو پس....
اتفاقایی که افتاده یکی یکی یادم میاد ولی حسش نیس بنویسم؛ مسافرت، مشکلم با خونوادم مخصوصا مادرم، دعوا با شوهر، عمل قلب باباش، رفتارای به قول شوهرم کاسه داغ تر از آش جاری، جسور بودنم که خیلی حرفا از خونواده شوهر واسه شوهر تعریف میکنم....
مثل سرفصلای کتاب شد😅
و منی که بی نهایت ناامید و خسته ام