شب عجیب
الان شوهرم خوابیده ولی من خوابم نمیبره بخاطر حرفایی که اون یه ساعت پیش بهم گفت ....بعدازدعوای چندروزپیشمون سرپسرم من اصلا به شوهرم محل نمیزاشتم اونم جوری رفتارمیکردکه انگارهیچی نشده ما یه سالی میشه که سردیم باهم ولی این چندروز دیگه رابطمون خیلی بدبود
من قبل خواب ازش خواستم که فردا ناهارشوبپزم وبرم خونه مامانم اخه کارای خیاطی دارم واسه جشنی که هفته بعد عموم واسه نوه اش گرفته ،با این حرفم انگارشوهرم ترکید گفت میخوام حرف بزنم گفتم بگو گفت توفقط وقتی کارت بهم میوفته ومیخوای بری خونه پدرت بامن مهربون میشی بقیه روزا ادم حساب نمیکنی منو انگارمنونمیبینی منن گفتم خودت میدونی من چقددختراحساسی بودم ولی توهمه عشق منوکشتی منم هرجورباهام رفتارمیکنی باهات همونجوریم ،گفتم همش دادمیزنی فحش میدی واسه همه چی منومقصرمیدونی ..... گفت من هرکاریم بکنم شوهرتوام توخوب میدونی من ادم تندی ام فقط توزبون میگم ولی بعدش ناراحت میشم و....
خلاصه اون گفت من گفتم اون گفت من گفتم رفته رفته فقط اون حرف میزد ومن گوش میدادم میگفت توعین بچه هایی بامن قهرمیکنی بهم محل نمیزاری وقتی کارت میوفته الکی مهربون میشی من خسته میام خونه تو اصلا منو نمیبینی رفته رفته صداش میلرزید من بغض کردم خیلی ازحرفاش تعجب کردم باورم نمیشد این همون ادم سرد که من باهمه اینکارا میخواستم اذیتش کنمو اون جوری رفتارمیکرد که انگار هیچ اتفاقی نیوفتاده ...
واقعا تویه رابطه اگه مشکلی باشه دوطرف مقصرن ،تقصیرما سکوت، حرف نزدن،عادی جلوه دادن و مهم نبودن کارای همدیگه اس نمیدونم شوهرم تغییر کرده یا من نتونستم بشناسمش اون داشت ازتوجه میگفت ازعشق ادمی که وقتی بهش نزدیک میشدم منوپس میزد حالا میگه بهم نگاکن بهم توجه کن
یه جمله گفت که موبه تنم سیخ شد "مرداز دامان زن به معراج میرسد" اشکم درومد گفت یه جوری باهام سردی انگارمجبوربه تحملیم انگارسالهاست زنوشوهریمو دیگه حوصله همونداریم
دلم از کارایی که باهام کرده صاف نشد ولی ازینکه ازمن تااین حدناراحت خیلی دلم گرفت چون فک میکردم واسش مهم نیستم نمیدونم شاید تغییرکرده باشه چون من قبلا مثل بچه تروخشکش میکردم اون منو پس میزد شاید نازمیکرده ولی نه واقعا منونمیخواست ....توبغلش کلی گریه کردم اون خواهش میکردگریه نکنم ومیگفت من ازتوناراحت نیستم فقط میترسم وقتی مردم بهم لعنت بفرستی ،من دوست دارم چراباهام سردی بگوواست چیکارکنم
ایناروکه میگفت من بلندترگریه میکردم واقعااین حرفاروازش انتظارنداشتم اخه اون رفتارای عجیبی باهام کرده و هرمسئله ساده ای و به جنگ بزرگ تبدیل کرده نمیدونم الان چه حسی دارم وقتی به دوس داشتنش و فراموش کردن گذشته فک میکنم همه گریه های شبونه و اذیتاش یادم میاد
شاید تغییرکرده شایدمعجزه شده شایدمن تغییرکردم واقعا نمیدونم ینی خدا صداموشنیدو معجزه کرد .... شکمش دردمیکردوقتی میخواست بخوابه دستشوگرفته بودم فک کردم خوابش برده دستشو ول کردم گفت وقتی خواستی بخوابی دستمو بگیرگفتم چرا گفت اخه اونجوری دردمو نمیفهم شنیدن این حرف ازشوهرم خیلی دوراز باور اخه اون بهم محبت نمیکنه ازین حرفانمیزنه....
نمیدونم واقعا نمیدونم امشب چی شد فقط بعدکلی فکرتصمیم گرفتم به جفتمون فرصت بدم میخوام همون الهام روزای اول شم واسش شایداینبار قدرعشق منودونست واقعا همه تلاشمومیکنم حداقل بخاطرپسرمون
واقعانمیدونم شاید دوروزدیگه با حرفای زننده اش بازدلموبشکنه و من بازادم قبل شم سردوبی تفاوت ...... ولی میخوام همه تلاشموبکنم تا خونه مون پرعشق شه .... ازین به بعد حرفاموتودلم نمیریزم بهش رک و راست میگم، امیدوارم خداکمک کنه بخاطر پسرمون.....